نتایج جستجو برای عبارت :

همه چیزایی که تو ذهنمه

سلام ...
naze به معنای "ناز عه" به کار نرفته :))
naze به معنای なぜ یا همون "چرا" به کار رفته :))
صرفا گفتم سو تفاهم نشه :)) 
------------
سه بار سعی کردم یه چیزی بنویسم ... :)) هر کدوم یه چیزی بود و در نهایت به نتیجه ای نرسید ...
از یه طرف نوشتن یا کلا حرف زدن دوست دارم
از یه طرف بعضی مواقع حتی با حرف های خودم ارتباط برقرار نمی کنم ...
هی می گم یعنی چی آخه :))
یه سری استدلالم وجود داره که چرا اینجوری می شه ... ولی تهش یه سری حرفن :)) فقط "حرف" . اونم حرفایی که باهاشون ارتباط برق
ذهننم شلوغه اکثر اپوقات هزار تا چیز تو ذهنمه و نمیزاره تمرکز کنم 
موقع انجام کار ها به سادگی مسیرم عوض میشه 
نباید اینجوری باشه 
قرار شده تمرین کنم که موبایلو بزارم کنار 
بازی های فکری انجام بدم 
و بتونم روی ذهنم مسلط بشم
 
جدیدن یه سوال تو ذهنمه که هر بار بعد مدتی عین تلنگر  یا عین گلوگاه  جلو راهمو میگیره و میگه:
چقدر دیگه باید طول بکشه تا اونی رو که ازت دور شده دیگه دوست نداشته باشی!؟
وقتی هر بار ته دلت باز براش میلرزه، سکوت میکنی و این سوال همواره برات بی جواب میمونه.. *
 
We never got the timing right,
I shot him down and he did the same to me.
 
جملات زیبا رو دارم جمع آوری میکنم.
 
حقیقتش نمیدونم چرا تا این چنین جمله هایی رو میبینم سریع مینویسم.
 
انگار یه چیزی گوشه ذهنمه، که حتی نمیدونم چی هست و از کجا میاد.
 
ولی انگار یه تیکه هست توی زندگی من که هنوز دنبال اینم که اون قطعه، اون تیکه رو پیدا کنم و بذارم سر جاش.
نیمهی تاریک من میدونی چیه؟
تاحاال شده توی ذهنت بارها وبارها یه نفرو بکشی؟
توی ذهنت بزنیش و بهش فحش بدی
یا حتی بار ها توی ذهنت خودکشی کنه؟؟
"خنده بلندی سر داد"
اون منم...نیمه ی تاریکم ذهنمه که بارها و بارهاخیلیارو میکشه و نیمه ی روشنم همونیه که نمیذاره اوناروواقعا بکشم..!!
 
Da Solo_
اخرین دیدارمون تو پارک بود مهمونی و جمع خونوادگی دور هم جمع بودیممن برای اولین بار با همسرم بودم که نجمه و میدیدم
بعد همیشه من تو پارک بی چادر بودم اونروز چادر سرم بود
نجمه بهم گفت خیلی خوبه همسرت ازت مراقبت میکنه
این جملش همش تو ذهنمه
* گاهی ذهنم خیلی زیاد شلوغ میشه.. انقد شلوغ که نمی‌دونم واسه هر فکری که تو ذهنمه باید چیکار کنم و چه تصمیمی بگیرم! این روند تا جایی پیش میره که همه‌ی فکرام گره میخورن بهم و نهایتا پرتشون می‌کنم یه گوشه و خودمو می‌زنم به اون راه.. انگار نه انگار که اصلا چیزی بوده:/
ادامه مطلب
روزی که اومدم اینجا به خودم قول دادم تموم حرفایی که هیج جا نمیتونم بزنم، نمیتونم به عزیزترین کسانم بگم یا حتی تو دفتر خاطراتم بنویسم اینجا بگم اما انگار اینجا هم برام فایده ای نداشت... از طرفی فکر میکنم باید بمونن یه جایی تو ذهنم وهی روی هم تلنبار بشن...از طرفی دلم میخاد برای یبارهم که شده هرچی تو ذهنمه بریزم بیرون بدون اینکه دلم شور بزنه.... 
یا مجیب دعوه المضطرین
(ای اجابت کننده دعای مضطرین)
 
 
دلم میخواد داستان تخیلی بنویسم :))
یه ایده هیجان انگیز تو ذهنمه. اما از اونجایی که تجربه هام درمورد نوشتن داستان تخیلی موفق نبوه، نمیدونم چه کنم! 
شاید باز هم امتحانش کنم
 
+گفتم کتاب های " پریدخت" و " فعلا خوبم" رو تموم کردم؟ نه نگفتم.
خب. تو پست بعد یه معرفی کوتاه از هرکدوم مینویسم :)
گاهی حس میکنم دیگه زندگیم بدون اون معنی نداره.این فکرهای قشنگی هستن اما بهترین چیزی که تو ذهنمه اینه. این حجم از عشق و دوست داشتن چطوری توی این دنیا جامیشه. شاید چون این فکر معماگونه ست دوستش دارم. 
 شروع زندگی مشترکمون با آقای میم،تا سه روز دیگه به دوسال میرسه .
بعد از ازدواج هم شبهای زیادی رو ازش دور خوابیدم.اما هرچی که میگذره،شبهای بدون میم جان سخت تر صبح میشن.
حیلی وقته وبلاگم آپدیت نشده.بهونه اش باشه سرِ بی خوابی شبانه ی شبی که ازش دور هست
یه جمله مدام و مدام تو ذهنمهاونجایی که تو سریال دراکولا لوسی از در میاد تو و عشقش اونو با بدنی سوخته و زیبایی از دست رفته میبینه،لوسی میاد نزدیک و مدام میگه منو ببوس و جک که میدونه لوسی خون اشام شده و به این وضع افتاده پسش میزنه و کنت دراکولا از زندگی 500 ساله ش یه جمله رو به زویی میگه:عشق هم روزی به پایان میرسه...و راست میگه راست میگه
این روزها تشخیص مرز بین واقعیت چیزی که هستم و اون چیزی که صرفا ساخته‌ی ذهنمه برام سخت شده.
در واقع نمی‌دونم که آیا واقعا جایی هستم که شایستگی‌اش رو ندارم و یا اینکه خودم رو دست کم گرفتم باز!؟
همه شواهدی که تو ذهنم در جریانه نظریه اول رو تایید میکنه اما آیا می‌تونم به ذهنم اعتماد کنم؟ آیا داره همه حقیقت رو میگه بهم؟ اگه آره آیا ممکنه که جوری حقیقت رو بیان کنه که من رو گمراه کنه؟ نمی‌دونم واقعا....
و چقدر این روزها نیاز دارم که جواب این سوال رو
همیشه که به خوشی نیستزندگی شبهای غم هم داره ... تنهایی ... غربت
میون یک جهان ، خودت رو بیگانه دیدن 
حتی زخم خوردن از نزدیکانت
و بعضی شبهاش... وقتی دیگه هیشکی نیست
و در این لحظه سردمه ... هوا خوبه ها ولی من سردمه و اتفاقا عمدا دارم پست می نویسم که یادم بمونه
راستی برای اولین بار توی عمرم سرگیجه ی واقعی رو تجربه کردم.وقتی حتی با بستن چشمهات هم همه چیز میچرخن و میچرخن
همه چیز تو ذهنمه و هیچی نیست..و جمله اخری که میتونم بنویسم خطاب به مادرمه که خوشحالم ا
یه تصویر از کاپلو زمانی که سرمربی رئال بود تو ذهنمه
تو ده بازی آخر رئال همیشه عقب میوفتاد و کاپلو خیلی خونسرد و دست به سینه می ایستاد کنار نیمکت و بیست دقیقه آخر رئال یا کار رو به تساوی میکشوند یا میبرد
اون ایمانش به اینکه قراره بیست دقیقه آخر ببرن و اون خونسردیش فراموشم نمیشه
دو سال پیش یه استادی داشتیم که یکی از دروس اختصاصیمونو برامون تدریس میکردن.
ایشون یکی از بهترین اساتیدمون تو همه ی زمینه ها بودن، علاوه بر خوب درس دادن، چیزای خیلی خوبی هم بهمون یاد دادن.هنوز جمله ی پر از امیدشون تو ذهنمه که یکبار درباره ی مشکلم با ایشون صحبت کردم و ایشون بهم گفتن که این هیچ مسئله ی مهمی نیست و من مطمئنم که میتونی پیش بری و به اهدافت برسی.ایشون تعریف میکردن که حدودا ۵ سال درگیر یه کار تحقیقاتی بودن 
ادامه مطلب
دو سال پیش یه استادی داشتیم که یکی از دروس اختصاصیمونو برامون تدریس میکردن.ایشون یکی از بهترین اساتیدمون تو همه ی زمینه ها بودن، علاوه بر خوب درس دادن، چیزای خیلی خوبی هم بهمون یاد دادن.هنوز جمله ی پر از امیدشون تو ذهنمه که یکبار درباره ی مشکلم با ایشون صحبت کردم و ایشون بهم گفتن که این هیچ مسئله ی مهمی نیست و من مطمئنم که میتونی پیش بری و به اهدافت برسی.ایشون تعریف میکردن که حدودا ۵ سال درگیر یه کار تحقیقاتی بودن 
ادامه مطلب
چند وقته یه خلأ در وجودم حس می کنم که واقعا نمی دونم چطوری باید پرش کنم. میرم، میام، کار می کنم، تفریح می کنم، میگم، می خندم، می خرم، می خورم، می خونم، می بینم، آشنا میشم، بلاک می کنم و ... ولی همش یه سوال ته ذهنمه که خب، حالا بعدش که چی؟ در واقع سوال بزرگ این روزهای من بعد از هر کاری اینه: خب حالا که چی؟ 
رویای بچگیم دکتر شدن بودن و رویای دانشجوییم فارغ التحصیلی و رویای حال حاضرم تموم شدن طرحِ کوفتیم! ولی حالا که دارم کم کم به آخر این دوره نزدیک می
شما رو نمی دونم ولی من دیگه توی بیان اون حس امنیت قبلی رو ندارم. آخ که پناهگاه دیگری نیست!
بلاگفای غیرقابل اعتماد
میهن بلاگ متروکه
بلاگ اسکای سرخود
پرشین بلاگ و ... فراموش شده...
و بقیه ای که نمیشه رفت سراغشون.
از سرویس های وبلاگ دهی خارجی هم اطلاعات خاصی ندارم و آیا اصلا می شه آرشیو رو منتقل کرد یا نه خدا می دونه.
دیشب حتی برای چند لحظه به کانال نویسی هم فکر کردم. برای منی که حرفهای کوچولو موچولوی زیادی تو ذهنمه گزینه بدی نیست ولی دلم رضا نمی ده!
ا
آقا نوشت افزار بسیار گرون شده
امروز رفتم یه دونه روان نویس عادی بخرم (یونی بال هم نبود) ده تومن 
بعد انواع رنگاشم داشت و من به خاطر محدودیت مالیم با حسرت برگشتم -__-
میخوام یه بولت ژورنال درست کنم و دارم کم کم وسایلشو میخرم نمیدونم چرا این تو ذهنمه که حتماااا باید چند رنگ روان نویس و ماژیک پاستیلی و.. داشته باشم. یه دفتر نقطه دار هم که پنجاه -شصت تومنه:/ حالا باید کم کم یه محل ذخیر پول درست کنم برا خودم به نام قلک بولت ژورنال که پولامو برای خرید وس
در این مطلب یکی از مخاطبین نوشتن این مومنین غریب مثل پیامبر هستن توی اون خانواده...از اون روز تا حالا این حرف توی ذهنمه...
واقعیت همینه... یکی از کارکردهای پیامبران این بود که اعمال و رفتارشون و گفتارشون برای امتشون حجت بود...
آیا ما اونقدری رشد کردیم که برای اقواممون حجت باشیم؟
یکی از سخت ترین تبلیغات دین و حقیقت ، تبلیغ در خانواده و اقوام هست... نمیدونم چقدر به این مسئله توجه کردید... گویا طبرسی در تفسیر مجمع البیان میگه: حکمت اینکه سوره توحید ب
از اولین باری که تصمیم گرفتم رانندگی یاد بگیرم و داشتیم با آقای برادر پرواز می‌کردیم :)) تا خود امروز نزدیک به دو سال می‌گذره که دیگه جرئت نکردم تصمیمم رو به عمل برسونم ولی خب امروز با یه حالت اجبار ریز ترسم رو زیرپا گذاشتم و می‌تونم بگم یاد گرفتم :)) یه سوال خیلی مهمی که توی ذهنمه اینه که فقط منم که معتقدم"کلاچ" به شدت مزخرفه و باید حذف شه یا همه این‌طورین؟ :))
ولی داشتم فکر می‌کردم اگر بخواد همزمان تمرکزم روی آینه‌ی جلو/بغل/پیدا کردن چیز میزا
خستم از صداهایی که می‌شنوم 
از حرفایی که میزنم 
از نگاه هایی که میکنم 
از افکاری که توی ذهنمه ! 
خستم از این رویاپردازی هایی که میکنم 
خستم ...
کاش میتونستم ذهنمو متلاشی کنم 
کاش میتونستم خودمو تغییر بدم
کاش میتونستم عمل کنم 
کاش میتونستم یکم به خودم و دنیای خودم اهمیت بدم 
خستم از این چهار دیواری ! 
اما فقط خستم ...
شب میشه 
صبح میشه 
دوباره شب میشه 
و صبح میشه ! 
از شب متنفرم 
از روزهایی که میگذره متنفرم 
از خودم متنفرم 
از این دنیا متنفرم 
ا
لحظات واقعی درخششی که تو ذهنمه رو ندارن. سرتو گذاشتی رو پام من داشتم موهاتو ناز میکردم ولی هیچ جرقه‌ای زده نشد. هیچ فیلتر فوق‌العاده‌ای روی رنگای عادی زندگی کشیده نشد و هیچ صدای موسیقی‌ای... البته چرا. صدای سنتور میومد. هرازگاهی که قطع میشد صدا جابه‌جا می‌شدیم مبادا کسی بیاد و ما حواسمون نباشه. 
یا اون موقع که بغلم کردی. من محکم دستامو پیچیدم دور گردنت. هیچ خاصیت کشش سطحی‌ای بین بدنامون به وجود نیومد که نذاره جدا شیم. هیچ زاویه‌ی مناسبی پ
فعلا اینو مینویسم؛ دو سال این ساعتا بین‌الحرمین بودم و بعدشم تا نزدیکای اذان توی خیابونا و کوچه‌های کربلا قدم میزدیم انگار که سال‌هاست اونجا بودیم و با همه‌ی شهر آشناییم؛ آدما؛ مغازه‌ها و..... اون شب اولین شب جمعه‌ای بود که بین‌الحرمین بودم و زیارت عاشورا خوندم و آخرین شبی بود که کربلا بودم؛ بخوام خیلی شاعرانه بگم باید بنویسم کربلا؛ شهر عاشقانه‌های من..... 
آخرین تصویرایی که ازون شب توی ذهنمه خلاصه میشه توی شلوغی شب اربعین؛ دسته‌های سی
یادم نیست جایی شنیدم یا خوندم که دوران دانشجویی آدم یه فصل گذراس ، قبل از اون  دنیا به ساز تو میرقصه اما بعد از اون تو باید به ساز دنیا برقصی.
 حالا که نزدیک  دو سالی میشه  از ایستگاه دانشگاه و دانشجو بودن پیاده شدم و  عبور کردم دارم به عمق معنای این جمله پی میبرم . 
کاش  انتخاب لحظه ها دست خودمون بود . کاش گذر زندگی مثل یک فیلم بود و میشد با یه ریموت کنترل ،عقب ببریش و جایی که  دوست داری نگهش داری ،حتی میشد لذت لحظه ها را با دو تا دکمه  بَک  و  پ
فکرهای مختلفی تو ذهنمه بین یه چندراهی گیر افتادم و نمیدونم کدوم راه و انتخاب کنم و اگر هر راهی و برم سخته.همه راه ها به یک سختی وحشتناک منجر میشن.
یه بار پدرجانم حرفی بهم زدن که هیچگاه فراموش نمیکنم.گفتن که نگاهی به آدمای موفق دنیا بکن همشون واسه موفقیتشون چیزی و قربانی کردن.حالا اون میتونه هرچیزی باشه وگاهی اون یه چیز آرامشه.
تصمیمم رو به شکل جدی گرفتم که هرچیزی مانع رسیدن به هدفم میشه رو از سر راهم بردارم.
حتی آرامش رو.
من باید به این هدف برس
بذارین براتون بگم که عاشق شدم :) 
و این تمام اتفاقیه که هر چهارشنبه تجربه‌ش میکنم. خب یه بخشیش رو میشه جوگیری قلمداد کرد؛ چون حس خوبش فقط همون روز همراهم میمونه. اما نگم از اون بخشش که کاملا همراهم میمونه و حس خوبش تو روحم رسوخ میکنه.
در وصفش هم مثلا باید گفت: «آنچه خوبان همه دارند، تو یک‌جا داری». قشنگه که پاییز این شکلی باشه مگه نه؟ دلم میخواست که یه روزی، بدون اجبار و ترس یه کارایی رو انجام بدم. الان همون موقعیه که اون کارا رو از سر عشق و علاق
بهش گفتم : 
اتفاقا منم داشتم الان فکر می کردم هرچند سال هم بگذره و حرف نزنیم و دوباره بهت سلام کنم بازم انگار همین دیروز بهت سلام کردم .....
.
.
بهش گفتم : اره ما که از مریخ نیومدیم 
میگه : یادته قبلا فکر می کردیم اومدیم؟ 
و براش می نویسم : فرشته اومدی از دور ... چطوره حال و احوالت ... یه کم تن خسته ی راهی ... غباره رو پر و بالت ... 
و یاد همه آهنگ هایی میفتم که برام می خوند. یاد همه سیاوش ها ، بیژن ها ، داریوش هایی که برام بلوتوث می کرد یا ترانه شو روی کاغذ بر
میدونی چی سخته؟
با وجود اینکه از چشمم افتادی و دوست ندارم دیگه هرگز ببینمت ولی یه جایی تو اعماق وجودم واسه از دست دادن اون خاطرات و روزای خوب دارم درد میکشم . عجیبش اینه که این درد هست ولی انقد نسبت بهش بی تفاوتم که بهمم نمیریزه. اینش واسم سخته که اون خاطرات جز بهترین روزای زندگیم بودن لعنتی. 
یه موقع هایی همین تام فوردتو میزدم به بالشم که با بوی تو خوابم ببره 
یه روزایی وقتی از جایی رد شده بودی از خط بوی تام فوردت پیدات میکردم
الان باید از تام
پارسال تابستون مدیر آموزشگاه زبانم بهم میگفت بیا و به حرفم گوش بده بزن تربیت معلم و میبرمت اون یکی شعبه آموزشگاهم هم بهت کار میدم و بیمه ات میکنم و فلان
روزهای اخری که خوابگاه بودم و مشغول درس خوندن واسه امتحان ها ، مامانم بهم خبر داد که همین استاد عزیز زبانم ازش پرسیده که لیمو میاد واسه تدریس کلاس های تابستون یا نه
من هم که تو فکر پیدا کردن کار واسه تابستونم بودم گفتم اگه چندتا کلاس باشه که ارزش وقت گذاشتن و رفتن داشته باشه میام
شنبه صبح خوا
هی 
سلام . این اولین مطلبیه که میخوام 
بزارم. پس بهتره  عنوان خاصی نداشته
باشه  . و میخوام حرفایی که مدت ها تو ذهنمه
رو بگم . خب نمیدونم از کجا شروع کنم . اصلا چی شد که وارد این فضا شدم ؟

خب خیلی وقته که دنبال فرصتی واسه خالی کردن خودمم . تا اینکه  همین دو روز پیش ابوالفضل که یکی رفیق های
عزیزمه بهم پیشنهاد نوشتن حرف های ذهنم رو داد.
ادامه مطلب
سلام
اولا؛ توی پست قبل حس کردم ممکنه اینطوری به نظر رسیده باشه که مثلا من همیشه نمره‌هام ۲۰ بوده و حالا ناراحتم که چرا ۱۹.۵ می‌شم! این‌طوری نیست واقعیتش. نمره اصولا مهم نیست زیاد ولی برای مایی که نمره‌هامون معمولا رو میانگینه، این‌که از یه امتحان آسون نتونیم نمره بگیریم اذیت می‌کنه. همین. گذشت و تمام شد.
دوما؛ حالا که پروژه‌ی رباتیک بالاخره به هر ضرب و زوری بود تموم شده و دیگه مجبور نیستم همگروهی عزیزم رو تحمل کنم، بذارین یه چیزی بگم. این
از عمق قرنطینه عید رو با تاخیر تبریک میگم...جا داره بگم از فردای عید همگی مریض شدیم با علایمی شبیه به کرونا...منتهی شکر خدا خفیفه و انواع و اقسام درمان های خانگی رو انجام دادیم که رو من خوب نتیجه داد و فعلا من از بستر بیماری رهانیده شدم..ولی والدین عزیز هنوز درگیرن کمی...
به خودم قول داده بودم پسمونده های خاطرات سال ۹۸ رو به سال ۹۹ انتقال ندم که خب نه تنها موفق نبودم بلکه حتی تو این دوران قرنطینه خاطرات سال های ۹۵ هم داره یادم میاد...یعنی از بیکاری
اولش برای این مطلب رمز گذاشتم ولی الان میبینم اگه یه تیکه ش رو حذف کنم موردی نداره. 
امروز از صبح تا شب مهمون داشتیم، حق میدم به خودم که درس نخوندم. میدونی یه چیزی امروز گفتم که بعدش خودم بهش فکر کردم و یه چیزی یادم اومد که یکم آینده رو برام روشن  کرد. اون چیز این بود؛‌ انجام دادن کاری از روی علاقه یعنی که اون کار رو میکنی چون دوست داری که بکنی، اما وقتی کاری رو برای هدفت انجام میدی خود اون کار رو الزاما دوست نداری اما انجامش میدی که به هدفت برس
"...ترجون من الله ما لا یرجون..."
همین ک بشدت امیدواریم بهت 
غیرممکن میکنه گزاره های منفی رو :)
ــ
میدونی لبریزم از نور
و کاش هیچ قیدی نبود تا بی پروا باشم...
ـــ
برای بعدهای خودم:
به یاد بیار ک چشم هات اگ به اشک نشست 
همون چشم هایی هست که معجزه دیده!
به یاد بیار که لبت اگ به گلایه باز شد
همون دهانیه ک گفت "جزتویی" ندیده،و حتا در غم،
|ـبرایـ ـبعد ـهایـ ـخودمـ ـکهـ ـبهـ ـشکر ـپیشانیـ ـبهـ ـخاکـ ـمیسایمـ |
ــ
یسری چیزا انگار واژه نمیشه،
یسری مفهوم تو ذهن
شاید الان که دارم به یه موزیک زیبا از بهرام به اسم: "جالبه" رو گوش میدم بهترین موقع باشه که این متنو بنویسم. 6 روز دیگه 19 سالم میشه و کلی آرزو و هدف دارم تقریبا از سال های سختی عبور کردم سال پیش برای من یه سال خیلی مزخرف و سخت بود، تو یه شرایطی بودم که از لحاظ روحی و فکری کاملا بهم ریخته بودم در حال حاظر خیلی بهتر از اون موقع ام چون اون موقع فقط دوست داشتم زمانو سپری کنم و هیچ برنامه یا هدفی نداشتم. تو پست های آیندم به دلایل بهم ریختگیم تو سن 17 و 18 اش
زری الیزابت منم. البته نسخهٔ دیگهٔ من. می‌دونم اینکه آدم چند تا نسخه داشته باشه بده و اینا اما لازمه. باور کنید. مثلاً من اگه برم همین حرفایی که اینجا می‌زنمو پیش دوستام (حتی صمیمی‌ترینشون) بزنم یه جوری نگام می‌کنن که پشیمون می‌شم کلاً. نه اینکه نگاه‌‌کردنشون بد باشه‌ها نه؛ ولی یه‌جوریه. یه‌جور گنگ.
آره داشتم می‌گفتم. زری الیزابت اون نسخهٔ منه که دوست داره تو چشماش خورشید باشه ولی تو واقعیت لامپم توش روشن نیست. اینجا داره سعی می‌کنه خو
حالم از همشون بهم میخوره
فعلا همین
اینکه با هر ثانیه گذشتن از بودن باهاشون بیشتر پشیمون میشم و باز ادامه میدم
اینکه هر لحظه بیشتر بهت ثابت میشه که چقدر عوضی ان 
احمقم یا خنگ؟
دیوانه ام یا عاقل
بخشنده ام یا خر
نفهمم یا خودمو زدم ب نفهمی
اخه چرا واقعا؟ چرا دارم ادامه میدم؟ 
چرا حتی خودم نمیتونم خودمو درک کنم و اکنوقت انتظار درک کردن از بقیه رو دارم؟؟؟چرا؟!
چرا وقتی میدونم براشون پشیزی ارزش ندارم ولی برام ارزش دارن
چرا تاریخ تولد تک تکشون تو ذه
پوفی میکشه و میپره تو حرفم و با ترش رویی و حرص میگه:
+یه دیقه خفه شو،یعنی چی من هرچی میگم میگی دوسش دارم؟؟؟
از سکوتم استفاده میکنه و صداشو میبره بالاتره بابا این پسره..
این دفعه منم که بهش اجازه صحبت نمیدم:
*من دوشش دارمو همین بسه برام که از سرمم زیاده اونم دوسم داره...
حرفاش لحن التماس به خودشون میگیرن:+به پیر به پیغمبر همه چی دوس داشتن نیس،طرفت باید درکت کنه،بفهمتت،از راهِ دور،از کلمات بخونتت،تورو بخونه،حرف دلتو بخونه،نگاتو بخونه،تروخدا انق
من از بچگی دلم میخواست کامپیوتر کوچولو داشته باشم، اون موقع میخواستم هر جا میرم ببرمش باش نقاشی بکشم، حتی یادمه یبار از مشهد یه آتاری خریدم که شبیه کامپیوتر بود. 
بعد که بزرگ تر شدم برا اینکه بتونم هر جا میرم با خودم ببرمش و توش بنویسم، چون دستم یا از نوشتن زیاد با خودکار درد میگرفت و سرعتم توش به شدت کند بود یا از بس گوشی دست میگرفتم دستم تیر می‌کشید به قدری که مچ م رو می‌بستم. 
برا همین دلم یه چیزی میخواست که قد یه کتاب باشه و من بذارمش تو کی
خلاصه ک چقد هیچ کس نیست. 
میتونم اینجا بیام از کارایی که این روزا درگیرشم بگم، از اینکه درسام سنگین شده یا مشغول به کار شدم. اما اینا رو همین دور و بریام هم میدونن، اینجا بگم تکرار اضافاته.
عوضش انقد نگفته دارم که میتونم تا صبح بنویسم و تموم نشه. اما انرژی میخواد گفتنشون. اصن چیزی رو ک انقد تو خودم نگه داشتم بگم ک چی؟
اینجا کلا بخش تاریک ذهنم فعال میشه و نوشته ها تلخه. این تلخی رو جای دیگه ای نمیتونم دور بریزم. انگار بلاگم زباله دونی تلخیات ذهنم
نه آقا؛ الان در آستانه بیستمین روز زمستون نیستیم، توی پاییزیم... در آستانه‌ی فصلی سرد! البته شاید هم یکی توی بهار باشه، نمی‌دونم. (فقط می‌دونم هیشکی توی تابستون نیست... سرده آقا سرد!)
الان ظرفیت غُردونی‌م تکمیل شده و دوست دارم غر بزنم؛ از زمین و زمان گلایه کنم، از وضعیت مملکت، کار، زندگی، پول و همه چیز شکوه کنم. بگم که در نگاهِ کلان قرار نبود چهلمین سال انقلاب این شکلی باشه، در نگاه خرد هم قاعدتاً نباید حال و روزمون این شکلی می‌شد. من از آستان
سلام  به کسانی که این پست رو میخونن
امیدوارم حال همگی خوب باشه
یه سوالی مدت هاست تو ذهنمه که جواب دقیقی براش پیدا نکردم، با خودم گفتم اینجا بپرسم و از نظرات بقیه هم استفاده کنم.
احتمالا همه مون بارها این جمله رو شنیدیم  که وقتی درباره آزادی (بیان - عمل) صحبت میشه، اکثرا مون میگیم شما هر کاری دوست داری بکن به شرط اینکه " آسیب و ضرری به کسی نرسونی"، یعنی این اصل رعایت بشه میتونیم هر کاری که دل مون میخواد بکنیم.
من همیشه به دوستانم همین جمله رو می
با سلام خدمت خانواده برتری های عزیز
من برای ازدواج با دختر خانومی چند تا سوال تو ذهنمه، اول بگم من ۲۲ سالمه تا حالا با دختری نبودم ، الان حس میکنم به یه همدم و همراه نیاز دارم، یعنی نیاز عاطفی اذیتم میکنه, دانشجو معلمم با حقوقی که از آموزش و پرورش میگیرم و یه کاری ک خودم را انداختم حدودا دو تومن درآمد دارم تو ماه،  این مقدار پول برای شروع یه زندگی ساده کافیه؟
حالا سوال اصلیم اینه؛
مادرم دختر خانومی رو بهم معرفی کرده, امسال تازه کنکور داده، اخت
سلام خدمت دوستان عزیز
تازه خانواده برتر رو پیدا کردم، چون اصلا تو این فازها نبودم و الان هم داشتم یه مطالبی راجع به ازدواج و خواستگاری سرچ میکردم که این جا رو دیدم...، چند تا از پست ها رو خوندم، کامنت ها چه خانم و آقا نشون میده با تجربه هستید، گفتم حتما حرف ها و نظرات تون کمکم میکنه.
اول از خودم بگم که ۲۲ سالمه و دانشجو ام، تقریبا نصف درسم مونده، راستش من یه حالتی برام پیش اومده که تا حالا این جور نبوده و اصلا فکر هم نمی کردم پیش بیاد.
حدود یه ماه
از یه شهر دوری اومده بود خونمون. هر بار میاد کلی با هم حرف میزنیم. 
اونجایی که هست غریبه. تنهایی و غربت و کار سنگین شوهرش خیلی بهش فشار میاره. 
داشت حرف میزد‌. وسط حرفاش یه نکته ای گفت که همش توی ذهنمه.
گفت: « ما مذهبیا خیلی از امام زمان دوریم. خیلی ازش غفلت میکنیم. همش دغدغه های الکی داریم. امام نه تنها بین غیر مذهبیا بلکه بین ماها هم مهجوره. حتی بینمون اونایی که دغدغه های معنوی هم دارن بازم از امام غافلن. دغدغه کار فرهنگی، دغدغه رشد اجتماعی و دی
آمار ورودی گوگل بلاگ رو هر روز چک می کردم و اصلا نمی دونم چطور و از کجا، ولی خوب پری آخری آدرس بلاگ رو پیدا کرده. تیر خلاص رو خوردم و البته که نوش جونم. حقم بود...
گندی که به بار آوردم رو هیچ جوره نمیتونم جمعش کنم. یه نقطه آخر این رابطه باید بذارم. این 3 ماه بهترین حسنش برای من حذف آدمهای مزاحم اطرافم بود. ولی برای پری قطعا حسنی نداشته. امیدوارم تبعات خاصی هم در سال کنکور ارشدش براش نداشته باشه. همین الانش هم خودمو نمیبخشم.
فقط برام عجیبه. چرا انقدر
خیلی فکر کردم که ببینم چه کارهای مهمی وجود دارن که میخوام قبل مرگم انجام بدم. ولی هرچی فکر کردم کمتر به نتیجه رسیدم و به غیر از یه مورد هیچی به ذهنم نرسید. (نپرسین چی) ، در واقع اگه همین الآن بفهمم که باید بمیرم ، بیشتر خوشحال میشم تا اینکه ناراحت بشم که کلی کار عقب مونده دارم.خلاصه اگه بخوام ۱۰ موردو لیست کنم ، اینا هستن ، که درواقع انجام دادن یا ندادنشون اصلا برام مهم نیست ، ولی مینویسم:۱. نوشتن داستانی که چندین ماهه تو ذهنمه و تبدیل کردنش به ف
با آقای الف برای تدریس صجبت میکنم و میگم هرچی زنگ زدم برای مدرک TTS کسی جواب نداد،میگه منظورت TTC بود؟گنگ نگاش میکنم و میگم مگه نگفتم TTC؟
زنگ زدم آژانس بیادبرم باشگاه میخوام برم پشت اداره پست..میپرسه کجا میرید؟میگم پشت هتل پارس!میگه هتل پارس؟میگم اهان نه ببخشید منظورم اداره پسته.. پیش خودم میگم هتل پارس از کجا اومد تو دهن من؟
زنگ زدم بعد کل چرب زبونی راضیش کردم توی گروه مشاورشون عضوم کنه،میگه خانم ق کد بورسیتو بفرست برام میگم چشم چشم الان کد پست
نام سریال: افسانه دریای آبیتاریخ پخش: ۲۰۱۶ژانر:کمدی عاشقانه تاریخیشبکه پخش: sbsتعداد قسمت: 20بازیگران: leeminho/junjihyun────♡────خلاصه داستان: این سریال یه درامای فانتزی رمانس هست که موضوع اصلیش از اولین کتاب داستان تاریخ کره است که درباره یک پری دریایی یا مرد دریایی برگرفته شده. این کتاب تاریخی مربوط به دوره چوسانه. خود سریال تقریبا تا یک سومش هم تو دو دوره چوسان و دورهدمعاصر کره جنوبی روایت میشه.────♡────✔نظر ادمین: من اولش مردد بودم ک
بعضی وقتها بعضی جاها به خودم میگم مائده حرف نزنی نمیگن لالی که. حتی اگه بگنم تو نباید حرفی میزدی. بعضی وقتها من حرفی میزنم که چیز دیگه ای اصلا تو ذهنمه اما یجور دیگه میشه مثلا میخوام اتفاق خوبی باشه ولی خراب میشه و بد برداشت میشه. این معضل همیشگی منه. ولی چیکار میتونم کنم؟ نباید بترسم از حرف زدن تا کم کم یاد بگیرم هر حرفی رو نزنم یا اصلا این که چجوری بگمش. خیلی ناراحتم به خاطرش. 
بیخیال. خیلی وقت که بیدار شدم اما هنوز نشستم پای کارم تازه میخوام
سلام
دلم می خواد برای محرم کاری بکنم، اما نمی دونم چه کار؟!
اونی که تو ذهنمه خوندن زیارت عاشورا با صد لعن و صد سلام و دعای علقمه هستش.... بارسال حاج خانم گفتن بعد از نماز صبح زیارت عاشورات رو تا سر صد لعن بخون، بعد موقع انجام کارهای روزانه ات شروع کن لعن گفتن( اللهم العن اول ظالم ظلم...) و وقتی تمام شد صد تا سلامت رو هم همینجور بگو (السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی...)، تا ظهر یا تا غروب!
هر موقع تموم شد و فرصت داشتی بشین باقی زیارت عاشورا
خب :) بنده بیکار و بیحال و اینا هستم، حوصله ی کار و اینا هم ندارم. هوا هم گرمه. البته احتمالا یکم دیگه برم درس بخونم دیگه، چند روزه نخوندم.
چند تا چیز توو ذهنمه که بگم.
اولیش خیلی سخته توضیح دادنش، باید خیلی مواظب باشم که کسی یا جایی رو لو ندم یه وقت، البته دوستان خودشون خیلی رسوا شدن دیگه :)
یک دختر خانومی یه اکانت خصوصی داشته توو توییتر، دفترچه خاطرات طور. بعد مینوشته دیگه، همه چیو. بعد این دختر خانوم با یه آقا پسری دوست بوده که اتفاقا اون آقا پس
 
سلام به تویی که یه روزی اینجا رو خواهی خوند.
از اونجایی که نوشتن همیشه جز علایقم بود، سالهای زیادی به داشتن یه وبلاگ فکر کرده بودم. خصوصا زمانی که این همه مدیای مختلف باب نبود و وبلاگ ارج و قرب بالایی داشت. 
همیشه فکر میکردم چه جریانی رو برای نوشته هام باید انتخاب کنم. چطوری دوست دارم بنویسم. از کجا شروع کنم به کجا برسم. اونقدر این مسیر تو ذهنم پیچیده میشد همیشه که آخرش منصرف میشدم. اما الان تصمیم گرفتم بالاخره این صفحه رو بسازم و شروع کنم. ا
قُلْ إِنَّ ٱلْمَوْتَ ٱلَّذِى تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُۥ مُلَٰقِیکُمْ
ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلَىٰ عَٰلِمِ ٱلْغَیْبِ وَٱلشَّهَٰدَةِ فَیُنَبِّئُکُم بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ
بگو: «این مرگی که از آن فرار می‌کنید سرانجام با شما ملاقات خواهد کرد؛ سپس به سوی کسی که دانای پنهان و آشکار است بازگردانده می‌شوید؛ آنگاه شما را از آنچه انجام می‌دادید خبر می‌دهد.»
سوره‌ی جمعه، آیه‌ی ۸

سلام
یه چالشی رو آقای سید جواد راه انداختن با این موضوع که د
یه زمانی یکی از سرگرمیِ آدما دور هم نشستن و جُک و لطیفه تعریف کردن بود. یه دایی داشتم که فکر میکرد میتونه هر جُکیو تو هر شرایطی بگه. یه جُکی بود که هیچیشو یادم نیست جز یه قسمتش که یکی میخونه و به ابوالقاسم که روبروش نشسته میگه: ابوالقاسم! ابوالقاسم! خِش-تَکِت پاره ست/*قسمتی از متن سانسور شد*لِت پیداست/*باز این قسمت هم سانسور شد*لِت پیداست... 
به صورت شعر میخوند و ما میخندیدیم. دیگه شده بود که هرکیو میدیدم که خشتکش پاره س، میگفتیم: ابوالقاسم!... بعد
وقتی اغلب انسان ها در انتهای زندگی خود به گذشته می نگرند، در می یابند‌ که در سراسر عمر عاریتی و گذرا زیسته اند.آن ها متعجب خواهند شد وقتی بفهمندهمان چیزی که اجازه دادند بدون لذت و قدردانی سپری گردد،همان زندگی شان بوده است. بنابراین، بشر با حیله ی امیدوار بودنفریب خورده و در آغوش مرگ می رقصد...
اروین د یالوم
 
نمی دونم چطور باید بگم ولی حس می کنم نیاز دارم به نوشتن... نمی دونم اثرات قرنطینه س یا چیز دیگه ای. البته من به از خونه بیرون نرفتن عادت
 
سلام به تویی که یه روزی اینجا رو خواهی خوند.
از اونجایی که نوشتن همیشه جز علایقم بود، سالهای زیادی به داشتن یه وبلاگ فکر کرده بودم. خصوصا زمانی که این همه مدیای مختلف باب نبود و وبلاگ ارج و قرب بالایی داشت. 
همیشه فکر میکردم چه جریانی رو برای نوشته هام باید انتخاب کنم. چطوری دوست دارم بنویسم. از کجا شروع کنم به کجا برسم. اونقدر این مسیر تو ذهنم پیچیده میشد همیشه که آخرش منصرف میشدم. اما الان تصمیم گرفتم بالاخره این صفحه رو بسازم و شروع کنم. ا
سلام چیهیرو 
وقتی تصمیم گرفتم یه شخصیت واسه نامه م انتخاب کنم، فقط تو اومدی تو ذهنم. کلی فیلم تو ذهنمه اما تو تاثیرگذارترین شخصیت دوران کودکی من بودی. یادمه وقتی کوچیک بودم و برادرم رفت خدمت سربازی دستگاه دی وی دی و تلویزیونی که تو اتاقش بود موقتا به من رسید و من با ذوق هر هفته یه دی وی دی می خریدم و انقدر نگاه می کردم تا دستگاه هنگ کنه و مادرم نصفه شب با داد مجبورم کنه مشقامو بنویسم. اوایل طرفدار فیلم های باربی بودم و دنیای پرزرق و برقشون... وق
یک سال دیگه‌هم گذشت و امروز آخرین روزشه.
 
قبل اینکه به ادامه‌ش فکر کنم، به این فکر کردم که احتمالا آخرین روز عمرم، تلخ‌ترین روز زندگیم خواهد بود.
چرا همیشه توی ذهنم آخرین‌ها شاخصه؟ چرا همیشه وقتی توی شرایط آخرین قرار می‌گیرم به فکر استفاده از عبارات "چه حیف"، "چقدر زود گذشت"، "کاش بیشتر حواسم بود"، "چند سال دیگه باید بگذره و .." و ... می‌افتم.
یه لحظه،
جمله قبلی رو بخونین، حتی چرا الآن جمله بالا توی ذهنمه؟
 
بگذریم.
امسال اتفاق نو کم نداشت. یقی
سلام ...
راستش حالم گرفته شد وقتی امروز خبر فوت یکی از بچه های مجازی رو شنیدم :(
یه پسر کم سن و سال و مهربون مشهدی :(((
کسی که تو همین مجازی ماه ها با سرطانش جنگید و از مبارزه ش پست و مطلب به اشتراک گذاشت و با قلب مهربونش همه رو به امید به زندگی تشویق می کرد !
منی که همیشه ناشکر خدا بودم و قدر نعمتاشو نمیدونستم می رفتم پستاشو میخوندم و ازش درس زندگی و شکرگزاری یاد میگرفتم ....!
بچه ها دنیا چقدر نامرده.......!!!
اون همه جوره با بیماریش می جنگید و همه ماها بخ
سلام
دوستان نمیدونم این مشکل منه یا  مشکل یه تعدادی از شما هم هست، من کلی ایده و موضوع تو ذهنمه، ولی مشکلی که هست نمیدونم چه جوری عملی شون کنم، بعضی وقت ها میتونم فقط حسرت بخورم، از طرفی بعضی چیزها تو این مملکت هیچ آینده ای نداره و فقط وابسته به پول و پارتی هستش.
واقعا  بعضی مواقع  از بعضی آدم ها تو این جامعه متنفر میشم، به نظرتون میشه یه چیزی که علاقه داری  بهش بپردازی و بعدها یه کشوری چیزی بخوادت؟، یا صرفا خیال پردازیه؟
مرتبط:
ایده های شم
امروز از یه موضوع بینهایت ناراحت شدم
من کلا دوتا مریض داشتم ولی خب هرکدوم دو سه تا عکس داشتن
مریض اولم تنهایی دوتا عکسشو گرفتم و تکرار نخورد
مریض دومم3تا عکس از قدام داشت که منشی بخشمون گف با یکی از همگروهیات برو ، من دوتا عکس از این مریض رو گذاشتم که یکیش تکرار خورد و همگروهیمم اون یکی رو گذاشت که از اونم تکرار خورد
روال کار اینجوریه وقتی عکس تکرار میخوره باید استاد بیاد کنارمون ..خب دوباره هرکدوممون یه عکس برداشتیم اینبار خداروشکر عکس من خو
خب اول از همه توضیح بدم چرا اسم این پست خوشگله یا goody goodyه. واس خاطر اینکه عبارت گودی‌گودی رو بارها شنیدم اشو توی سخنرانی‌هاش تکرار می‌کنه و خود کلمه یه آهنگ خاصی داره که هم خوش‌بیانه هم نمک‌ توشه هم شیطنت داره هم خودم از گفتنش خیلی حال می‌کنم. یک سری چیزا مثل گودی‌گودی هست که جایی شنیدم یا خوندم که ملکه ذهنم شده و ناخودآگاه می‌بینم دارم تکرارشون می‌کنم. یه مدت سعی می‌کردم جلوشونو بگیرم که از مهملات خوشم نیاد یا اگه میاد دیگه تکرارشون نک
سه سال پیش همچین شبی این رو نوشته بودم
کاملا شبش توی ذهنمه
درحالی که برای اولین به خودم جرات حذف دادم
هممون از غول بزرگ جنینی که فقط3 جلسه تشکیل شد و قرار بود هرچی توی 9ماه رخ میده رو خودمون بخونیم میترسیدیم
بافتی که هنوز درک نکردم که چرا اون حجم زیادش رو برای ترم یک گذاشته بودن در شرایطی که میتونستن بین 3ترم اول به طور عادلانه تقسیم بندیش کنن
اون شب رو یادم نمیره که بافت جعفر دستم بود رو هی ورق میزدم و میدیدم ای دل غافل اینا رو که یادم نیس!
جنین
سلام با یه دل نوشته دیگ اومدم پیشتون یه حرفی از ماورای ذهن و قلبم که تقریبا خلاعه یعنی خیلی سخته که بخوام اون چیزایی که تو ذهنمه رو براتون بگم...
امروز خیلی سریع گذشت واقعا سریع بود، یخرده درس خوندم، یخرده دوستامو سرکار گذاشتم، واحد خوابگاه رو هم پنج نفری تمیز کردیم اونم بعداز یک روز بحث سر این که نوبت من نیست فلانی باید تمیز کنه خب اینو باید بدونین که دانشجوهای خوابگاه دانشکده نفت تهران یخرده تنبل تشریف دارن، از این بین گروه ما پنج نفر تنبل
اولین خاطره‌ای که از فیلم بازی کردنم تو ذهنمه مال پنج‌سالگی‌مه. از طرح یه لیوان که خاله‌ام اون زمان تازه خریده بود و خونه‌شون که تازه اثاث‌کشی کرده بودن سنم رو می‌گم.
اصلا قضیه اینه که هر وقت اون طرح لیوان رو می‌بینم یاد این فیلم بازی کردنم می‌افتم.
اون روز رفته بودیم خونه‌شون، خب اون موقع (حدوداً 22 سال پیش) موز هنوز یه میوۀ لوکس بود. معمولا یه بخشی‌اش برای عصرونه و دسر و... راهی فریزر می‌شد. نمی‌دونم چی شد که خاله گفت قراره اون روز شیرم
 
سلام به تویی که یه روزی اینجا رو خواهی خوند.
از اونجایی که نوشتن همیشه جز علایقم بود، سالهای زیادی به داشتن یه وبلاگ فکر کرده بودم. خصوصا زمانی که این همه مدیای مختلف باب نبود و وبلاگ ارج و قرب بالایی داشت. 
همیشه فکر میکردم چه جریانی رو برای نوشته هام باید انتخاب کنم. چطوری دوست دارم بنویسم. از کجا شروع کنم به کجا برسم. اونقدر این مسیر تو ذهنم پیچیده میشد همیشه که آخرش منصرف میشدم. اما الان تصمیم گرفتم بالاخره این صفحه رو بسازم و شروع کنم. ا
چیدن اثاث خونه تموم شد و بعد از مدتها آرامش ناشی از تمیزی خونه بهم برگشت 
واقعا اگه جلوی خودمو نگیرم این وسواس امونمو میبره 
همونطور که پیش بینی میکردم این خونه دردسرای خاص خودشو داره سعی کردم باهاشون کنار بیام 
و بگذرم 
امسال بیشترین کاری که سعی کردم انجام بدم این بود که کمتر آدمارو قضاوت کنم 
خیلی سخته ها ولی همین که قضاوتم توی ذهنمه و به زبون نمیارم پیشرفته واسم 
بعد تو ذهنم خودمو دعوا میکنم و میگم قضاوت نکن قضاوت نکن قضاوت نکن 
از عید ن
امروز کار زیادی نکردم و بیشترش رو خواب بودم شاید چون دیشب حاام خوب نبود خیلی روبراه نبودم. با این حال بعد از مدتها فکرم مشغول بود. مشغول عکاسی. این که موضوعم چیه ایده ام چیه و همینجوری دست به دوربین بردم خب ادم اینجوری نیست که تو عکاسی همه چیز از اول تا اخر مشخص باشه. نه. کم کم ادم جلو میره و شاید همه چیزم با فکر کردن من نباشه. اتفاق بیفته و بعد من بفهمم. یعنی من خودمم با عکاسی جلو میرم و کارمو درک میکنم. ولی برای شروع که باید بدونم چه چیزی توی ذ
چند روز بود درد بدی داشتم توی قفسه سینه م. می گرفت و ول می کرد. هرچی می‌گذشت تعداد گرفتناش بیشتر میشد. درد می‌پیچید تو قفسه سینه م و میزد به گلو و گوش و کتف و دستم. میدونستم معدمه احتمال خیلی زیاد.
امشب با عمه اینا خونه خاله دعوت بودیم. نزدیکای خونه خاله، توی اتوبان، انقدر حالم بد شده بود که دیگه نفس نمی‌تونستم بکشم. درد می گرفت. توی بارون و سرما شیشه رو تا ته داده بودم پایین. نمی‌تونستم حرف بزنم...
با مامان و پسر خاله به عنوان راهنمای آدرس رفتیم
این هفته نه هفته ی پیش با دو نفر از گذشته دیدار کردم
با سید ع.س و م.م
خب نکته ی عجیب اینکه خیلی از چیزهایی که برای من از 8 سال پیش اتفاق افتاده و هنوز هم در جریانه برای اونها خیلی وقته تموم شده و حتی تو یادشون هم نیست! اما من هنوز درگیرشون هستم و برام تموم نشدن و اینکه یادشون نبود باعث شد دلم نخواد یادآوری کنم. چرا؟ چون شاید از بحث کردن بعدش پرهیز میکردم یا نمیخواستم یه تلخی رو بیارم بالا. یه مقداری هم این سوال که آیا اصلن مهم هست حالا که از یاد طرف
سلام ...
راستش حالم گرفته شد وقتی امروز خبر فوت یکی از بچه های مجازی رو شنیدم :(
یه پسر کم سن و سال و مهربون مشهدی :(((
کسی که تو همین مجازی ماه ها با سرطانش جنگید و از مبارزه ش پست و مطلب به اشتراک گذاشت و با قلب مهربونش همه رو به امید به زندگی تشویق می کرد !
منی که همیشه ناشکر خدا بودم و قدر نعمتاشو نمیدونستم می رفتم پستاشو میخوندم و ازش درس زندگی و شکرگزاری یاد میگرفتم ....!
بچه ها دنیا چقدر نامرده.......!!!
اون همه جوره با بیماریش می جنگید و همه ماها بخ
سلام ...
راستش حالم گرفته شد وقتی امروز خبر فوت یکی از بچه های مجازی رو شنیدم :(
یه پسر کم سن و سال و مهربون مشهدی :(((
کسی که تو همین مجازی ماه ها با سرطانش جنگید و از مبارزه ش پست و مطلب به اشتراک گذاشت و با قلب مهربونش همه رو به امید به زندگی تشویق می کرد !
منی که همیشه ناشکر خدا بودم و قدر نعمتاشو نمیدونستم می رفتم پستاشو میخوندم و ازش درس زندگی و شکرگزاری یاد میگرفتم ....!
بچه ها دنیا چقدر نامرده.......!!!
اون همه جوره با بیماریش می جنگید و همه ماها بخ
سلام ...
راستش حالم گرفته شد وقتی امروز خبر فوت یکی از بچه های مجازی رو شنیدم :(
یه پسر کم سن و سال مهربون مشهدی :(((
کسی که تو همین مجازی ماه ها با سرطانش جنگید و از مبارزه ش پست و مطلب به اشتراک گذاشت و با قلب مهربونش همه رو به امید به زندگی تشویق می کرد !
منی که همیشه ناشکر خدا بودم و قدر نعمتاشو نمیدونستم می رفتم پستاشو میخوندم و ازش درس زندگی و شکرگزاری یاد میگرفتم ....!
بچه ها دنیا چقدر نامرده.......!!!
اون همه جوره با بیماریش می جنگید و همه ماها بخا
* بـهمن 93 وقتی تصمیم گرفتم که دل به دریا بزنم و تصمیمم رو عملی کنم خرت و پرتم رو داخل این ساک و کوله ریختم و راهی شدم . می دونستم راهی که انتخاب کردم پر از طعنه و کنایه ست ولی عزم کرده بودم که گوشهام در و دروازه باشه و صبرم زیاد . گفتم بذار بقیه فکر کنن تو خودخواهانه همه رو فدای خودت کردی . الانم اصلا برام مهم نیست بقیه چی فکر کردن مهم برای من این بوده که حالا به نسبت اون چیزی که میخواستم نصیبمون شد .
دیشب عکسهای آرشیو رو بالا و پایین میکردم یهویی چش
۱. ۱۵۰ صفحه از vocabulary خوندم ولی حجم زیادی از همین کتاب مونده به انضمام بقیه‌شون که هر کدوم از اون یکی قطورتره… از سال ۹۲ به بعد که کلاس‌های کانونم تموم شد، تقریبا هیچ تلاش قابل توجهی برای زبان خوندن نداشتم! حتی برای زبان تخصصی کنکور. :)) الان اون حس علاقه‌ی شدیدم به زبان حسابی برگشته. :))
۲. متاسفانه اون سردردهای کذایی بعد از آزمون قلم‌چی هنوز هم پابرجا هستن! ولی به شکل جدیدی رخ نمایانیدن! اون موقع توی آزمون که ۲-۳ سوال پشت سر هم حل نمی‌شدن، مخص
من از آدم ها فقط نگاه کردنشونو میخوام 
گاهی باهم خندیدن ، همدلی های دورادور با اشاره و نگاه
از آدم ها فقط گاهی بودن و رد شدنشون رو میخوام
از آدم ها میخوام که دوربین هاشونو روی من زوم نکنن و بذارن من برای خودم بمونم
از دیدن آدم ها و بچه ها لذت می برم اما برای نگاه کردنشون و مشترک شدن توی یه حال خوب. کوتاه اما دلنشین. مثل یه روز که هوای خوبی داره. مثل یه منظره که حالتو عوض می کنه. 
دوست دارم آقای ماه رو تا سال های دور بعدی با مخلوطی از حس خوشایند ببی
سلام. این پست صرفا جهت تخلیه‌ی ذهنمه، یه سری حرفا و فکرایی که چند هفته‌س جمع شدن.

از اول هفته، صبحا که وارد دانشگاه می‌شم یه کوچولو راهمو دور می‌کنم که چهار تا درخت بیشتر ببینم! آخه دیروز و پریروز هوا خیلی خوب بود، حیف نبود سریع بپرم تو آزمایشگاه پشت میزم، جای اینکه چند دقیقه‌ای قدم بزنم تو هوای خنک و بارونی صبح، رو برگ‌هایی که هنوز جمع‌شون نکرده بودن...؟
دیروز با خودم فکر می‌کردم چرا باید اینقدر سخت بگیرم یا اجازه بدم بعضی همکلاسیای خر
مقاله تموم شد من موندمو منو یه عالمه چیز که تو ذهنمه. چقدر از این حس تموم شدن یه چیز خفن متنفرم این که دیگه ادامه نداره. و تموم شده. اما من هنوز هیجان زدم سعی کردم خودمو آروم کنم اما این کار احمقانه ای بزار سرخوشی همه وجودتو بگیره. فقط فرانسوی خوندمو این مقاله رو دوباره میخوام مقاله رو بخونمو همچنان فرانسویو بعدش زبان تکالیفم مونده و بعدشم باقی کارا تا هروقت که شد بیدار میمونم. چقدر کار دارم خدای من. دلم میخواد عکاسی کنم دلم میخواد برم بیرون و
چقد دلم واسه این خودم تنگ شده بود
واسه اینکه بشینم یه گوشه تو تنهایی لب تاب فکستنیمو بزار روی پام و با استرس اینکه یهو وسطش هنگ کنه از زندگیم تایپ کنم
چقد گذشنه از آخرین باری که تو این حال بودم
زندگی کلی تغییر کرده 
کلی آدم اومدن تو زندگیم و رفتن 
کلی داستان داشتیم
کلی خنده 
کلی گریه
کلی اینور اونور رفتن
پیجوندن
خوش گذروندن
قهر کردن
بی پولی
پولداری
کلی چیزای جدید تجربه کردم
یکم بزرگ تر شدم
لاغر تر شدم
خوشگل تر شدم
خوشتیپ تر شدم
ولی نمیدونم خو
حال و اوضاعم خوب نیست. دلم میخاد ک دوباره اون اکتیو بودن و اینای خودم رو ب دست بیارم! عوضش دارم چی کار میکنم؟ (مغزم فلش بک میزنه ب اون قسمتی از فرندز ک جویی از چندلر میپرسه وات آر وی دویینگ؟ و چندلر جواب میده ویستینگ اور لایوز؟!) میدونم ک باید کارهایی رو انجام بدم اما عوضش چی کار کردم؟ شب ها تا ۳ بیدار موندم و سریال و فیلم دانلود کردم و سریال why women kill رو دیدم ک اگ r rated بودنشو در نظر نگیریم شدیدن سریال خوبی بود... شدیدن! و خوشحالم از دیدنش... اب بسته ن
* گاهی ذهنم خیلی زیاد شلوغ میشه.. انقد شلوغ که نمی‌دونم واسه هر فکری که تو ذهنمه باید چیکار کنم و چه تصمیمی بگیرم! این روند تا جایی پیش میره که همه‌ی فکرام گره میخورن بهم و نهایتا پرتشون می‌کنم یه گوشه و خودمو می‌زنم به اون راه.. انگار نه انگار که اصلا چیزی بوده:/
* بعضی وقتا یهو یه اتفاقاتی میفته که واقعا نمی‌دونم باید براشون چیکار کنم و هرچقدر خودمو به در و دیوار می‌کوبم بازم نمیدونم چه کاری انجام بدم که درست باشه!
می‌دونم اشتباهه ولی همیشه
یک عدد دوست پیدا کردم. (ساختم . تشکیل دادم . هرچی) 
آن هم کجا ؟ بله در سوپر مارکت. فروشنده بود. یه دختر خیلی ساده که میشد حدس زد از اون نگاه های ناامید کننده تحویلم نمیده. از آدم هایی که با خنده جوابتو میدن و اعتماد بنفست رو خراب نمیکنن و خیلی راحت میتونی باشون درباره ی همه چی حرف بزنی. 
منم همینکارو کردم. باهاش درباره ی همه چی حرف زدم :)) البته بعد از اینکه شمارشو گرفتم و قرار گذاشتیم توی کتابخونه. 
نمیدونم چرا الکی انقدر ذوق دارم. ولی فکر میکنم خیل
تند و مطمئن راه می رفت و با خود زمزمه می کرد. سرانجام با صدای زیبا و غم انگیزی به خواندن پرداخت که برای خودش هم غریبه بود. با خود اندیشید: شاید اصلا این صدای من نیست. شاید خودم هم به هیچ وجه خودم نیستم. شاید خواب می بینم. شاید این آخرین خوابی است که می بینم. آخرین رویای بستر مرگ! به یاد اظهار عقیده ای افتاد که لاین باخ سال ها پیش، در جمع بزرگی، کاملا جدی و حتی با غروری خاص مطرح کرده بود. آن روزها، او دلیلی پیدا کرده بود و معتقد شده بود اصولا در جهان
 
هو سمیع
.
#قسمت_سی_و_نهم
.
چرا یه نفر رو می تونن اینقدر ساده بکشند
چرا اینقدر دردسر درست کردم
اینجا کجای دنیاست
 عصبانی،ناراحت با احساس گناه از قبرستان بیرون زدم
یه موتور با بیل کناری گذاشته شده بود 
بیل رو انداختم و در واقع موتور رو دزدیدم اما در اون لحظه امانت گرفتم
تنها راهی بود که می شد به سمت شهر من رو ببره
موتور سواری بلد نبودم اما باید می رفتم
آدما تو شرایط سخت دست به هرکاری ممکنه بزنن
نگه داشتن تعادل سخت بود اما زود عادت کردم بهش
اشک ها
الان که دارم مینویسم بعد از مدتها پای لپ تاپم.داشتم عکسامو میدیدم  خیلی قاطی پاتی شده باید براش وقت بذارم. کتاب جدید رو شروع کردم محاکمه ی کافکارو با ترجمه ی علی اصغر حداد نشر ماهی. زبانم فقط نکالیفشو انجام دادم نمیدونم چرا اصلا امروز یجوری بود. یه جور بد که خودمم نمیدونمم چطور بگم. حوصله نداشتم از یه طرف هم الان خوابم نمیاد که بخوابم باید کانورسیشنو حفظ کنم اما حالش نمیاد. هرچند که در اخر باید انجام بدم. نمیدونم وقتی حرفی ندارم چرا باید بیام
الان که دارم مینویسم بعد از مدتها پای لپ تاپم.داشتم عکسامو میدیدم  خیلی قاطی پاتی شده باید براش وقت بذارم. کتاب جدید رو شروع کردم محاکمه ی کافکارو با ترجمه ی علی اصغر حداد نشر ماهی. زبانم فقط نکالیفشو انجام دادم نمیدونم چرا اصلا امروز یجوری بود. یه جور بد که خودمم نمیدونمم چطور بگم. حوصله نداشتم از یه طرف هم الان خوابم نمیاد که بخوابم باید کانورسیشنو حفظ کنم اما حالش نمیاد. هرچند که در اخر باید انجام بدم. نمیدونم وقتی حرفی ندارم چرا باید بیام
قبل تر ها برام سوال بود چجوری میشه کسی رو فرلموش کرد؟ و اصن میشه فراموش کرد؟؟ بنظرم این کار غیر ممکن میومد
اما حالا از خودم متعجبم! شگفت زده ام از این طرز فراموشیم!
عجیب تر از خود این فراموش کردن تمام وابستگی ها جدا شدن از تمام خاطراته!
یه حس قدرت عجیبی بهم میده
من هنوز شالگردنی رو دور گردنم میپیچم ک اون برام بافته اما اصلا برام مهم نیست! من شال گردنو هنوز دوست دارم چون وقتی برام بافت حس دوست داشتن بینمون بود!
من تک تک یادگاری هاشو ک پس داد جلوی
من فکر می‌کنم کنکور و کرونا همونطور که املاشون بهم شباهت داره عملکردشونم شبیه همه. با این تفاوت که کرونا به ریه حمله می‌کنه و کنکور به روح. منتهی ماها (جمیع کنکوریون) نمی‌تونیم از روحمون سی تی اسکن بگیریم ببینیم این ویروس نفرت‌انگیز تا کجای روحمونو خورده. ولی اگه فقط ویروس بود شاید می‌شد یه کاریش کرد. ولی متاسفانه فقط اون نیست. یه سری عوارض جانبی داره تحت عنوان فامیل که وقتی با موجود کنکوری رو به رو می‌شن شروع می‌کنن به پرسیدن سوالایی که
اپیزود اول: از ماشین پیاده می‌شم و می‌بینمت. دیشب بهم پیام دادی و قرار شد امروز صب بریم بیرون. پیاده می‌ریم تا پارک. پاکتِ وینستونتو درمیاری و ازم می‌پرسی سیگار می‌کشم یا نه؟ می‌گم تقریبا تو ترکم ولی روزی دو، سه تا فک نکنم برام مشکلی درست کنه. ساعت هشتِ صب وسطِ پارک سیگار می‌کشیم و بهم می‌گی ازم خوشت میاد. می‌گی که باهم باشیم و قبول می‌کنم. انگار زندگی رفته رو دورِ تند.
اپیزود دوم: ناهار باهم می‌ریم بیرون و تو راه برام از روزایِ سیاهِ زند
اپیزود اول: از ماشین پیاده می‌شم و می‌بینمت. دیشب بهم پیام دادی و قرار شد امروز صب بریم بیرون. پیاده می‌ریم تا پارک. پاکتِ وینستونتو درمیاری و ازم می‌پرسی سیگار می‌کشم یا نه؟ می‌گم تقریبا تو ترکم ولی روزی دو، سه تا فک نکنم برام مشکلی درست کنه. ساعت هشتِ صب وسطِ پارک سیگار می‌کشیم و بهم می‌گی ازم خوشت میاد. می‌گی که باهم باشیم و قبول می‌کنم. انگار زندگی رفته رو دورِ تند.
اپیزود دوم: ناهار باهم می‌ریم بیرون و تو راه برام از روزایِ سیاهِ زند
دارم فکر میکنم چقدر چقدر چقدر با آدم های نامعمول و عجیبی ارتباط دارم! شاید هم چون عجیب هستند باهاشون هستم و شایدم چون خودم هم عجیبم با اونا هستم. ولی واقعا شاخ در میارم بع بعضی چیز ها فکر میکنم.
ای کاش میتونستم اینجا بنویسمشون چون احتمالا بعدا اینی که الان تو ذهنمه رو فراموش خواهم کرد.
--
مربوط به مطلب "عجیب" نیست اما چون همان روز است! دوباره همینجا مینویسم. با یگانه قرار داشتیم که برویم همان کتابفروشی ای که کتاب ها ممنوعه خفن دارد و کتابفروش جا
این روزا شروع کردم درس خوندن برای کنکور ارشد
رو.دوست دارم این مدل تجربه هارو.سخته ولی ارزشمنده.
هفته پیش نمیدونم به خاطر اختلالات هورمونی بود
یا هرچی حالم خیلی بد بود.از همه چی دلگیر و ناراحت بودم.عصر پنج شنبه تو حیاط
دانشگاه تهران راه میرفتم و گریه میکردم.
این هفته خوب بودم.تمام اپ ها جز اینستاگرام رو
از گوشیم پاک کرده بودم و کلی احساس ارامش کردم.
دیدم من فقط عاشق تصویرشم.عاشق تصویری که ازش
خواستم و با شرایط قبلی من نمیخوام به اون رابطع برگرد
توی این 8 الی 9 ماهی که فعالیت داشتم (قبلش فعالیتم به مدت یک سال صفر بود)
 
این ماه آخری از همه ماه ها بیان شلوغ تر و به نوعی باحال تر شده بود و دلیلش هم مشخصه :
کرونا :|
با این حال این روزهای بیان چالش در چالش شده !!! 
 
منم دعوت شدم و خیلی ممنون که دعوت کردین(خیلی ها دعوت کرده بودن گفتن که همه دعوتین اونها رو من حساب کردم و خیلی ممنون ) اما با اجازتون توی دو تا چالش شرکت میکنم .
یکی 8 لبخند 98
و یکی دیگه هم 
برنامه هایی که قراره برای سال بعد داشته باشیم.
به نام خدا، سلام. (این مدلی باید شروع کرد دیگه، هوم؟)
اول از همه این رو بگم که بخشی از چیزایی که قراره بگم رو قبلا در این پست هم گفتم، اما از اونجایی که شونزدهم شهریور روز وبلاگ نویسان فارسیه، خواستم یه مروری روش داشته باشم، علاوه بر اینکه پستیه در راستای چالشی که آقای هاتف در این پست شروع کردن. (با تشکر از ایشون)
خب، داستان از کجا شروع شد؟
از یه تابستون. یادم نیست کلاس دوم بودم، یا سوم.
یه تقی به توقی خورد و با کارلا یه وبلاگ توی بلاگفا زدیم. اسم
سلاااااام سلااااااااام سلااااااااام سلااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز صبح هشت بلند شدیم و صبونه خوردیم و ده با گل پسر راه افتادیم سمت تهران، رفتیم تعاونی پیمان اینا و پیمان رفت یه خرده پول جابه جا کرد و اومد برگشتیم کرج و رفتیم جلوی پاساژی که آقای میر.محسنی اونجا مغازه سکه .فروشی داره پارک کردیم و من موندم تو ماشین و پیمان رفت چندتایی سکه بخره (امروز اولین روزی بود که بعد از تعطیلات کرو.نایی میر.محسنی اینا باز کرده بودند) رف
یادمه چیزای زیادی داشتم که بنویسم، ولی الان نمیدونم چی بنویسیم.
مامانم دیشب توو یکی از دفترچه های قدیمی من یه متن پیدا کرده بود که توش نوشته بودم "فقط مامانمه که درک میکنه" و کلی چیزای دیگه که یادم نمیاد چرا و برای کی نوشتم. توو همون دفترچه ای که فرانسه مینوشتم، یه روزی انگار خیلی بهم فشار اومده بوده اینا رو نوشتم. یادم نمیاد و اصلا دلم نمیخواد که یادم بیاد. همون دیشب اون سه چهار تا برگ رو پاره کردم، خیلی سال های خوبی بود که الان باز بشینم بهش ف
دِ ببار دیگه عزیزم ! حیف نیست ابر به این سفیدی هستی و نمیباری ؟ ببار و شادی هامو ببر . غم رو تازه کن . زمستونو دوباره به یادم بیار ...تنها چیزی که واسم بهار رو متعادل میکنه بارونه ! زمستون دوباره اومد و  رفت و من مثل همیشه تو حسرت این که ای کاش بازم ادامه  داشت موندم :( چقدر اون شب که برف میبارید و پنجره رو تا ته باز کردم و یه گوشه کز کردم تا گیج خواب بشم کیف داد  :) چقدر بغض کردن و دل گرفتگی هام تو بالاپشت بوم حال میداد . چقدر بیشتر به مرگ فکر کردم . چقد
دِ ببار دیگه عزیزم ! حیف نیست ابر به این قشنگی هستی و نمیباری ؟ ببار و شادی هامو ببر . غم رو تازه کن . زمستونو دوباره به یادم بیار ...تنها چیزی که واسم بهار رو متعادل میکنه بارونه ! زمستون دوباره اومد و  رفت و من مثل همیشه تو حسرت این که ای کاش بازم ادامه  داشت موندم :( چقدر اون شب که برف میبارید و پنجره رو تا ته باز کردم و یه گوشه کز کردم تا گیج خواب بشم کیف داد  :) چقدر بغض کردن و دل گرفتگی هام تو بالاپشت بوم حال میداد . چقدر بیشتر به مرگ فکر کردم . چقد
سلام، چند تا چیز الان توو ذهنمه
 
یک. نژادپرستی: 
خانم ایکس مددکار اجتماعی است. خانم ایکس جدیدا دارد یک ساختمان میسازد در منطقه ی تقریبا-افغان-نشینِ این شهر. دیشب فهمیدم از شهرداری آمده اند ساختمان را پلمپ کرده اند ولی یکی از همان ماموران گفته داخل ساختمان "یواشکی" کار کنید بقیه نفهمند اشکالی ندارد! با توجه به شناختی که من از این خانم و تحصیلاتش دارم میدانم که ساختمان به هیچ وجه مهندسی شده نیست و احتمالا حتی مهندس ناظر ندارد!
خانم ایکس همیشه ا
قبل‌تر ها، خیلی قبل‌تر ها، ۱۰ سالی که بیشتر نداشتم یه دوره‌ای بود ننه‌ بابا بالاسرم نبود، یکی درگیر یه زن و مواد و اینا بود، یکی هم گذاشته‌بود رفته بود. این بین یه بار یکی از آشنا‌ها که یه مقام سیاسی‌ای داشت اون زمان من رو از اون خونه که چندین ماه تنها بودم، اومد دنبالم بردش خونشون، تریپ این‌که حال و هوام عوض شه، بالاترین جای تهرون بود، چهارپنج طبقه خونه، دو تا دختر هم سن و سالم هم داشت، خیلی باحال بود، اون چند روزی که اونجا بودم تمام نقا
:)))))))) حرفم نمیاد:)))
یک عالمه چیز تو ذهنمه که هیچ کدومش 
پنج تومن این هفته بیشتر پول تو جیبی گرفتم:/ پنج تومنم بهتر از هیچیه:)) میرم یک دلستر مالت دیگه میخرم خخخ:)) از چهارشنبه شروع کردم جمع کردن شیشه ها به مامانم گفتم میخام بچینم رو میزم گفت چقدرم میزت جا داره:))) فعلا فقط دوتا رو میزمه:/ یکی لیمویی یکی کلاسیک... داشتم با خودم فکر میکردم اگه همش یک نوع باشه پترن خوشگل تری میشه مثل سامی که یک عالمه طعم قهووه شو چیده بود :) ولی هردفه یک طعمو میخام :)
آه د
بسم الله الرحمن الرحیم
دلیل پنجم: معنویات
خب رسیدیم به این دلیل سخت برای من. چرا سخت؟ چون خودم توش هنوز اول راهم. فقط پیداش کردم و الا برای درست کردنش کاری نکردم. پس بیاید این دلیل آخر رو با هم بریم جلو. 
راستش یه مدتی من خیلی به فلسفه دین فکر می کردم. اصلا چه نیازی به دین و دستوراتش داریم؟ این همه آدم دارن تو دنیا بی قید زندگی می کنن و هیچ کدوم شاید مشکل عجیبی هم نداشته باشن. به نظر به خاطر همین بی قیدی و آزادی بیشتر هم دارن کیف می کنن از زندگی شون
فکر میکنم ادم بزرگا اینجورین!میدونن دلشون چی میخواد، ولی ازش میگذرن!
فک میکنم ادم بزرگا اینجورین که میذارن پیش بیاد!نه اینکه پیش برن!
فکر میکنم ادم بزرگا اشتباه نمیکنن چون نشستن و هیچ کاری نمیکنن!اونا یه کاری که جواب داده رو فقد هر روز و هر روز تکرار میکنن!چون از چیزای جدید و امتحان کردنشون میترسن
ادم هر چی بزرگتر میشه انگار تغییر کردن و پذیرش تغییر هم براش سخت تر و سخت تر میشه!
شاید برا همینه که ادما وقتی خیلی بزرگ میشن دیگه کسی نمیتونه تصور

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها